آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری؟ من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن هم پرده من می‌در هم خون دلم می‌خور آخر نه تویی با من؟ شاباش زهی ای من از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن از معدن خویش ای جان بخرام درین میدان رونق نبود زر را تا باشد درمعدن با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۸۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4508