درین دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می‌داند خمش کن ز جام باده خاموش گویا تو را‌ بی‌خویش بنشاند خمش کن مزن تشنیع بر سلطان عشقش که او کس را نرنجاند خمش کن اگر در آینه دم را بگیری تو را از گفت برهاند خمش کن ز گردش‌های تو می‌داند آن کس که گردون را بگرداند خمش کن هر اندیشه که در دل دفن کردی یکایک بر تو برخواند خمش کن ز هر اندیشه مرغی آفریند دران عالم بپرا ند خمش کن یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ که یک یک را‌ نمی‌ماند خمش کن گر آن مه را‌ نمی‌بینی ببینی چو چشمت را بپیچاند خمش کن ازین عالم و زان عالم مگو زانک به یک رنگیت می‌راند خمش کن مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۸۹۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4521