دل معشوق سوزیده‌‌‌‌‌ست بر من وزان سوزش جهان را سوخت خرمن بزد آتش به جان بنده شمعی کزو شد موم جان سنگ و آهن پدید آمد از آن آتش به ناگه میان شب هزاران صبح روشن به کوی عشق آوازه درافتاد که شد در خانهٔ دل شکل روزن چه روزن، کافتاب نو برآمد که سایه نیست آن جا قدر سوزن از آن نوری که از لطفش برسته‌ست زآتش گلبن و نسرین و سوسن از آن سو بازگرد ای یار بدخو بدین سو آ که این سوی است مأمن به سوی‌ بی‌سویی جمله بهار است به هر سو غیر این، سرمای بهمن چو شمس الدین جان آمد ز تبریز تو جان کندن‌ همی‌خواهی،‌ همی‌کن مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۹۰۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4533