برخیز و صبوح را برنجان
ای روی تو آفتاب رخشان
جانها که ز راه نو رسیدند
بر مایدهٔ قدیم بنشان
جانها که پرید دوش در خواب
در عالم غیب شد پریشان
هر جان به ولایتی و شهری
آواره شدند، چون غریبان
مرغان رمیده را فراز آر
حراقه بزن، صفیر برخوان
هرچ آوردند از ره آورد
بی خود کنشان و جمله بستان
زیرا هر گل که برگ دارد
او بر نخورد ازین گلستان
عقلی باید زعقل بیزار
خوش نیست قلاوزی زحیران
جغد است قلاوز و همه راه
در هر قدمی هزار ویران
ای باز خدا درآ به آواز
از کنگرههای شهر سلطان
این راه بزن که اندرین راه
خفت اشتر و مست شد شتربان
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4557