پیر مغان جام میم داد دوش از دو جهان بانگ برآمد که نوش می‌روی و از عقبت می‌رود جان و تن و دین‌ و دل و عقل و هوش رفتی و برخاست فغانم ز دل آمدی از راه و نشستم خموش بر من و یاران شب یلدا گذشت بس که ز زلف تو سخن رفت دوش آب دو چشمم همه عالم گرفت وآتش جانم ننشیند ز جوش کاش بسازند ز خاکم سبو بو که حریفان بکشندم به دوش سرد شد از حکمت ناصح دلم کآتش من بیند و گوید مجوش تا به جمال توگشودیم چشم از سخن خلق ببستیم گوش ناصح از آن چهره نپوشیم چشم گر تو توانی نظر از ما بپوش رعد بنالد ز تجلی برق از تو کنون جلوه و از ما خروش پردهٔ دعوی بدرد دست غیب گر نبود فضل خدا عیب‌پوش نالهٔ قاآنی اگر بشنود از جگر سنگ برآید خروش قاآنی شیرازی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/45582