در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی مینماید در دلم، آن کیست آن
مینماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینیست آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جانها شمس حق و دین تبریزیست آن
برنتابد جان آدم، شرح اوصافش صریح
آنچه میتابد ز اوصافش، دلا مکنیست آن
زان که اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانیست آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
تا یکی نقشی که آن آذر و مانیست آن
هر بصر کو دید او را، پس به غیرش بنگرید
سنگ سارش کرد میباید که ارزانیست آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامیست آن
اندرون بحر عشقش، جامهٔ جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر، دلا، خامیست آن
عشق عامهی خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامیست آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زان که در عزت به جای گوهر کانیست آن
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4589