جان چو عودست و دل چو مجمر ما آتش نور عشق دلبر ما آفتاب سپهر و جان جهان پرتوی دان ز رای انور ما نهر آب حیات و عین زلال قطره ای دان ز حوض کوثر ما گوهر تیغ مهر روشنزای ذره ای باشد آن ز خنجر ما آنکه سلطان خلوت جانست بنده وار ایستاده بر در ما عرصهٔ کاینات و ما فیها خطه ای دان ز ملک و کشور ما دامن او و دست ما پس از این چون که آمد به خود فرو سر ما ما نه مائیم با همه اوئیم اوئی او شده برابر ما سیدی از میانه چون برخواست خواجه و بنده شد یکی بر ما شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46017