بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت چشمی که نشد روشن از این دیده سید بینا نبود نور لقا را نتوان یافت شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46392