جان به خلوت سرای جانان رفت دل سرمست سوی مستان رفت آفتابی به ماه رو بنمود گشت پیدا و باز پنهان رفت مدتی زاهدی همی کردم توبه بشکستم این زمان آن رفت عمر باقی که هست دریابش در پی عمر رفته نتوان رفت هرکه جمعیتی ز خویش نیافت ماند بیگانه و پریشان رفت باز حیران ز خاک برخیزد از جهان هر کسی که حیران رفت نعمت الله رفیق سید شد یار ما رفت گوئیا جان رفت شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46396