عاشقی جان را به جانان داد و رفت ماند این دنیای بی بنیاد و رفت در خرابات مغان مست و خراب سر به پای خم می بنهاد و رفت قطره آبی به دریا در فتاد چون توان کردن چنین افتاد و رفت شاهبازی بود در بند وجود بند را از پای خود بنهاد و رفت زندهٔ جاوید شد آن زنده دل تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت سرعت ایجاد و اعدام وی است در زمانی ماهروئی زاد و رفت بنده بودم ، بندگی کردم مدام سید آمد بنده شد آزاد و رفت شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46398