چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت تا جان بودم روی نتابم ز ولایت ای یار بلای تو مرا راحت جان است جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت عمریست که ما منتظر دولت وصلیم با من نظری کن ز سر لطف و عنایت سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی ترک می و ساقی نکنم من به حکایت عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است درد است مرا همدم و دردیست به غایت در کوی خرابات مغان مست و خرابم هم صحبت من سید رندان ولایت شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۵۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46425