پردهٔ دیدهٔ من نقش خیالت دارد دل شوریدهٔ من شوق وصالت دارد هر کجا ماه رخی در نظرم می آید نیک می بینم و حسنی ز جمالت دارد بینوائی که گدای سر کوی تو بود بر سلاطین جهان جاه و جلالت دارد جان فدا کردم و سر در قدمت افکندم از چنین بندگ ای بنده خجالت دارد ساقیا ساغر می ده که لبم بی لب جام به سر جملهٔ مستان که سلامت دارد برو ای عقل که من مستم و تو مخموری توچه دانی که دل از عشق چه حالت دارد نعمت الله سخنش آب حیاتی است روان روح بخشد چه نصیبی ز زلالت دارد شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۲۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46600