بود روزی خواجه ای سالار کرد می کشیدی درد و می نوشید درد کیسه های سیم و زر بر هم نهاد عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد شیشه ای بودش پر از نقش و خیال اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد بر سر پل ساخت خواجه خانه ای سیل آمد ناگه آن خانه ببرد هر کجا دیدیم رند سرخوشی بود و نابود جهان یک سَر شمرد گر به صورت عارفی رفت از جهان جان امانت داشت با جانان سپرد خلعتی از جامهٔ سید بپوش ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۵۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46631