جانا بیار باده و بختم بلند کن زان حلقه‌های ‌زلف دلم را کمند کن مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن زان جام‌‌ بی‌دریغ در اندیشه‌‌ها بریز در بی‌خودی سزای دل خودپسند کن ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست آن را که هوشیار بیابی گزند کن مستان مسلمند ز اندیشه‌‌ها و غم آن کو نشد مسلم، او را نژند کن ای جان مست مجلس ابرار یشربون بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن ریش همه به دست اجل بین و رحم کن از مرگ وارهان همه را، سودمند کن عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن در چشم ما نگر، اثر بی‌خودی ببین ما را سوار اشقر و پشت سمند کن یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست با او حساب دفتر هفتاد و اند کن ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست آن گاه سر در آخر این گوسفند کن خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند دل را حریف صیقل آیینه رند کن ای دل خموش کن، همه‌‌ بی‌حرف گو سخن بی‌لب حدیث عالم‌‌ بی‌چون و چند کن مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۰۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4668