می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن برکنده‌یی به خشم دل از یار مهربان از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان زان تیرهای غمزهٔ خشمین که می‌زنی صد قامت چو تیر، خمیده‌ست چون کمان از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌یی جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟ لطف تو نردبان بده بر بام دولتی ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان این لابه‌‌ام ‌‌به ذات خدا نیست بهر جان ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان جانا به حق آن شب کان زلف جعد را در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان تا جان باسعادت، غلطان‌‌ همی‌رود چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۰۴۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4671