بندهٔ خود ز خاک ره بردار یک زمانی مرا به من بگذار جان سپاری کنم به دیده و سر گر تو گوئی که جان روا بسپار ای دل ار عاشقی بیا می نوش تا که گردی ز عمر برخوردار ذوق عاقل مجو تو از عاقل روی چون گل به نوک خار مخار کار ما عاشقی و میخواریست دولت این دولتست و کار این کار گنج داری و بینوا گردی کنج دل جوی و گنج را بردار بر سر دار اگر نهی قدمی نعمت الله بود تو را سردار شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۸۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46862