ای رخ خندان تو، مایهٔ صد گلستان باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟ هین که نه‌یی‌‌ بی‌زبان پیش چنین جان‌ها قصهٔ نی‌‌ بی‌زبان، نعرهٔ جان‌‌ بی‌دهان آمد امروز یار، گفت سلام علیک چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان لعل لب او که دور از لب و دندان تو خواند فسون‌های ‌عشق، خواجه ببین این نشان آمد غماز عشق، گفت درین گوش من یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان دامن دل را کشید، یار به یک گوشه‌یی گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۰۶۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4687