بحر در جوش است و جانم درخروش عقل می گوید که راز خود بپوش عاقلی می خورد و عقل از دست رفت اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش تا ننوشی می ندانی ذوق می ذوق می ، می بایدت می را بنوش خم می در جوش و ساقی در حضور در سرای ما و ما در جست و جوش ساقی ما خرقه می شویدبه می آفرین بر دست او و شستشوش در خرابات مغان مست و خراب می کشندم چون سبو رندان به دوش سید مستان چو می گوید سخن عاشقانه گوش کن یک دم خموش شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46912