من ترک می و صحبت رندان نتوانم از جان گذرم وز سر جانان نتوانم گوئی که برو توبه کن از باده پرستی زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم صدخانه توانم که به یک دم بگذارم ترک در میخانهٔ رندان نتوانم با عشق در افتادم و تدبیر ندارم در درد گرفتارم و درمان نتوانم راز دل و دلدار نخواهم که بگویم اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم با سید رندان خرابات حریفم منکر شدن حال حریفان نتوانم شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۰۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/47084