به صلح آمد آن ترک تند عربده کن گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن سوال کردم از چرخ و گردش کژ او گزید لب که رها کن حدیث‌‌ بی‌سر و بن بگفتمش که چرا می‌کند چنین گردش بگفت هیزم تر نیست‌‌ بی‌صداع دتن بگفتمش خبر نو شنیده‌یی؟ او گفت حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا اگر تو واقف رازی، بیا و شرح بکن نه چشم تنگ خسیسم، ولیک ره تنگ است ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۰۸۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4709