نظری می کنم و وجه خدا می بینم روی آن دلبر بی روی و ریا می بینم بر جمالش همگی صورت جان می نگرم وز کمالش همه تن لطف و وفا می بینم نه به خود می نگرم صنع خدا تا دانی بلکه من صنع خدا را به خدا می بینم ترک آن قامت و بالاش نگویم به بلا گرچه از قامت و بالاش بلا می بینم مردم دیدهٔ ما غرقه به خون نظرند هر طرف می نگرم چشمهٔ لا می بینیم صوفی صومعهٔ خلوت معنی شده ام لاجرم صورت می صاف و صفا می بینم جان سید شده آئینهٔ جانان به یقین عشق داند ز کجا تا به کجا می بینم شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/47092