تا مجرد از دل و از جان شدیم همنشین و همدم جانان شدیم همچو قطره بهر یک دردانه ای غرقهٔ دریای بی پایان شدیم از خیال روی یار خویشتن همچو زلفش بی سر و سامان شدیم تا که پیدا شد جمال عشق دوست ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم جان و دل در کار عشقش باختیم لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم از برای گنج عشقش روز و شب ساکن کنج دل ویران شدیم تا خبر از زلف و رویش یافتیم بی خبر از کفر و از ایمان شدیم گرد نقطه مدتی گشتیم ما نقطهٔ پرگار این دوران شدیم شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۵۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/47129