ای تو پناه همه روز محن بازسپردم به تو من خویشتن قلزم مهری که کناریش نیست قطرهٔ آن الفت مرد است و زن شیر دهد شیر به اطفال خویش شاه بگوید به گدا کیمسن بلکه شود آتش دایه‌ی خلیل سرمهٔ یعقوب شود پیرهن نور بد و شد بصر از آفتاب آب بنوشد ز ثری یاسمن بلکه کشد از بت سنگین غذا با همه کفرش به عبادت شمن قهر کند دایگی از لطف تو زهر دهد دایه چو آری تو فن گردد ابریشم بر کرم گور حله شود بر تن مؤمن کفن بس کن ازین شرح و خمش کن که تا بلبل جان خطبه کند بر فنن مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۰۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4733