بانگ برآمد ز دل و جان من کآه ز معشوقهٔ پنهان من سجده گه اصل من و فرع من تاج سر من، شه و سلطان من خسته و بسته‌‌ست دل و دست من دست غم یوسف کنعان من دست نمودم که بگو زخم کیست؟ گفت ز دست من و دستان من دل بنمودم که ببین خون شده‌ست دید و بخندید، دلستان من گفت به خنده که برو شکر کن عید مرا، ای شده قربان من گفتم قربان کی‌ام؟ یار گفت آن منی، آن منی، آن من صبح چو خندید دو چشمم گریست دید ملک دیدهٔ گریان من جوش برآورد و روان کرد آب از شفقت چشمهٔ حیوان من نک اثر آب حیاتش نگر در بن هر سی و دو دندان من آب حیات است روانه ز جوش تازه بدو سدرهٔ ایمان من بندهٔ این آبم و این میرآب بنده تر از من دل حیران من بس کن، گستاخ مرو، هین خموش پیش شهنشاه نهان دان من مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۱۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4738