مستی ببینی رازدان، می‌دان که باشد مست او هستی ببینی زنده دل، می‌دان که باشد هست او گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او هر دم یکی را می‌دهد تا چون درختی برجهد حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او سبلت قوی مالیده‌یی، از شیر نقشی دیده‌یی ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۳۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4756