بیدار شو، بیدار شو، هین رفت شب بیدار شو بیزار شو، بیزار شو، وز خویش هم بیزار شو در مصر ما یک احمقی، نک می‌فروشد یوسفی باور نمی‌داری مرا، اینک سوی بازار شو بی‌چون تو را بی‌چون کند، روی تو را گلگون کند خار از کفت بیرون کند، وان گه سوی گلزار شو مشنو تو هر مکر و فسون، خون را چرا شویی به خون؟ همچون قدح شو سرنگون، وان گاه دردی خوار شو در گردش چوگان او چون گوی شو، چون گوی شو وز بهرنقل کرکسش مردار شو، مردار شو آمد ندای آسمان، آمد طبیب عاشقان خواهی که آید پیش تو؟ بیمار شو، بیمار شو این سینه را چون غار دان، خلوتگه آن یار دان گر یار غاری هین بیا، در غار شو، در غار شو تو مرد نیک ساده‌یی، زر را به دزدان داده‌یی خواهی بدانی دزد را؟ طرار شو، طرار شو خاموش، وصف بحر و در کم گوی در دریای او خواهی که غواصی کنی؟ دم دار شو، دم دار شو مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۳۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4757