سخت خوش است چشم تو، وان رخ گل فشان تو دوش چه خورده‌یی دلا؟ راست بگو به جان تو فتنه گر است نام تو، پرشکر است دام تو باطرب است جام تو، بانمک است نان تو مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی چند نهان کنی؟ که می فاش کند نهان تو بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو بهر خدا بیا بگو، ورنه بهل مرا که تا یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو خوبی جمله شاهدان، مات شد و کساد شد چون بنمود ذره‌یی خوبی بی‌کران تو بازبدید چشم ما آنچه ندید چشم کس بازرسید پیر ما بی‌خود و سرگران تو هر نفسی بگویی‌ام، عقل تو کو؟ چه شد تو را؟ عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو مشرق و مغرب ار روم، ور سوی آسمان شوم نیست نشان زندگی، تا نرسد نشان تو زاهد کشوری بدم، صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو از می این جهانیان، حق خدا نخورده‌ام سخت خراب می‌شوم، خایفم از گمان تو صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من نی تو ضمان من بدی، پس چه شد این ضمان تو؟ ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین کین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۵۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4776