من که ستیزه روترم در طلب لقای تو بدهم جان بی‌وفا، از جهت وفای تو در دل من نهاده‌یی آنچه دلم گشاده‌یی از دو هزار یک بود آنچه کنم به جای تو گلشکر مقوی‌‌‌‌ام هست سپاس و شکر تو کحل عزیزی‌‌‌‌ام بود سرمهٔ خاک پای تو سبزه نرویدی اگر چاشنی‌‌‌‌اش ندادی‌یی چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو هست جهاز گلبنان، حلهٔ سرخ و سبز تو هست امید شب روان، یقظت روزهای تو من ز لقای مردمان، جانب که گریزمی گر نبدی لقایشان آینهٔ لقای تو بخت نداشت دهری‌یی، منکر گشت بعث را ورنه بقاش بخشدی موهبت بقای تو پر ز جماد و نامیه عالم همچو کاهدان کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو؟ در دل خاک از کجا‌های بدی و هو بدی؟ گرنه پیاپی آمدی، دعوت‌های های تو هم به خود آید آن کرم، کیست که جذب او کند؟ هست خود آمدن دلا، عاطفت خدای تو گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا هست هوا و ذره هم، دست خوش هوای تو گردد صدصفت هوا، زاول روز تا به شب چرخ زنان به هر صفت، رقص کنان برای تو رقص هوا ندیده‌یی، رقص درخت‌ها نگر یا سوی رقص جان نگر، پیش و پس حدای تو بس کن، تا که هر یکی سوی حدیث خود رود نبود طبع‌ها همه، عاشق مقتضای تو مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۵۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4782