خزان عاشقان را نوبهار او روان ره روان را افتخار او همه گردن کشان شیردل را کشیده سوی خود بی‌اختیار او قطار شیر می‌بینم چو اشتر به بینی‌شان درآورده مهار او مهارش آن که حاجتمندشان کرد ز خوف و حرصشان کرده نزار او گرانجان تر ز عنصرها نه خاک است؟ سبک کرد و ببرد از وی قرار او از آب و آتش و از باد این خاک سبک تر شد چو برد از وی وقار او به خاک آن هر سه عنصر را کند صید به گردون می‌کند آهو شکار او یکی کاهل نخواهد رست از وی که یک یک را کند دربند کار او ز خاک تیره کاهل تر نباشی به زیر دم او بنهاد خار او عصا زد بر سر دریا که برجه برآورد از دل دریا غبار او عصا را گفت بگذار این عصایی همی پیچد بر خود همچو مار او برآرد مطبخ معده بخاری بسازد جان و حسی زان بخار او ز تف دل دگر جانی بسازد که تا دارد ازان جان ننگ و عار او زهی غیرت که بر خود دارد آن شه که سلطان هم وی است و پرده دار او زهی عشقی که دارد بر کفی خاک که گاهش گل کند، گه لاله زار او کند با او به هر دم یک صفت یار زجمله بسکلد در اضطرار او که تا داند که آن‌ها بی‌وفایند بداند قدر این بگزیده یار او عجایب یار غاری گردد او را که یار او باشد و هم یار غار او زبان بربند و بگشا چشم عبرت که بگشاده‌‌ست راه اعتبار او مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۷۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4801