رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو؟
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم، آخر نشان دهید
من دوست دار خواجهام آخر، نیم عدو
گفتند خواجه، عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغها جو، یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو
ماهی که آب دید، نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش، اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد، زر شد به ارجعوا
در خواب شو زعالم، وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟
ناچار میبرندت، باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آب رو
گر زان که در میانه نبودی سر خری
اسرار کشف کردی عیسیت، مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4863