ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو زین سو نظر مکن، که از آن جاست آرزو تردامنم مبین، که از آن بحر‌تر شدم گر گوهری، ببین که چه دریاست آرزو شست حق است آرزو و روح ماهی است صیاد جان فداست، چه زیباست آرزو چون این جهان نبود، خدا بود در کمال زآوردن من و تو چه می‌خواست آرزو گر آرزو کژ است، درو راستی بسی ست نی، کز کژی و راست مبراست آرزو آن کان دولتی که نهان شد به نام بد آن چیست؟ کژنشین و بگو راست آرزو موری‌‌ست نقب کرده میان سرای عشق هرچند بی‌پر است، بپرواست آرزو مورش مگو ز جهل، سلیمان وقت اوست زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو بگشای شمس مفخر تبریز این گره چیزی‌‌ست کو نه ماست و نه جز ماست آرزو مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۲۴۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4864