آینهٔ جان شده، چهرهٔ تابان تو هر دو یکی بوده‌ایم، جان من و جان تو ماه تمام درست خانهٔ دل آن توست عقل که او خواجه بود، بنده و دربان تو روح ز روز الست بود ز روی تو مست چند که از آب و گل بود پریشان تو گل چو به پستی نشست، آب کنون روشن است رفت کنون از میان آن من و آن تو قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست تا به ابد چیره باد دولت خندان تو ای رخ تو همچو ماه، ناله کنم گاه گاه زان که مرا شد حجاب، عشق سخن دان تو مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۲۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4867