صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او ز غم بهشت و دوزخ، ز جهان جدا نشسته ز ره وفا در این کو، که گذشته دامن افشان که غبار کوچهٔ ما، بر توتیا نشسته ز دعا چه کار جویم، که میان تنگدستان به هزار نامرادی، اثر دعا نشسته روم از جهان و شادم، که به راه ما قیامت ز خیال غمزهٔ تو، حشم بلا نشسته تو و بزم عیش عرفی، من و کوچه ای که هر سو سر خون چکان فتاده، دل بینوا نشسته عرفی شیرازی : غزلها : غزل شمارهٔ ۵۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/48687