چو از سر بگیرم، بود سرور او چو من دل بجویم، بود دلبر او چو من صلح جویم، شفیع او بود چو در جنگ آیم، بود خنجر او چو در مجلس آیم، شراب است و نقل چو در گلشن آیم، بود عبهر او چو در کان روم، او عقیق است و لعل چو در بحر آیم، بود گوهر او چو در دشت آیم، بود روضه او چو واچرخ آیم، بود اختر او چو در صبر آیم، بود صدر او چو از غم بسوزم، بود مجمر او چو در رزم آیم، به وقت قتال بود صف نگهدار و سرلشکر او چو در بزم آیم، به وقت نشاط بود ساقی و مطرب و ساغر او چو نامه نویسم سوی دوستان بود کاغذ و خامه و محبر او چون بیدار گردم، بود هوش نو چو خوابم بیاید، به خواب اندر او چو جویم برای غزل قافیه به خاطر بود قافیه گستر او تو هر صورتی که مصور کنی چو نقاش و خامه بود بر سر او تو چندان که برتر نظر می‌کنی ازان برتر تو بود برتر او برو، ترک گفتار و دفتر بگو که آن به که باشد تو را دفتر او خمش کن، که هر شش جهت نور اوست وزین شش جهت بگذری، داور او رضاک رضای الذی اوثر وسرک سری فما اظهر زهی شمس تبریز خورشیدوش که خود را بود سخت اندر خور او مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۲۵۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4875