از آن پس چو ضحاک شد باز جای نشست و، نزد جز به آرام رای شهی بود در هند مهراج نام بزرگی به هرجای گسترده کام بهو نام خویشی بدش در سیاه ز دستش به شهر سرندیب شاه به مهراج هرگاه گفتی که بخت ترا داد تاج بزرگی و تخت توی شاخ قنوخ و رای برین ز هندوستان تا به دریای چین خدیو در تبت و رای هند توی و آنِ قنوج و دریای سند چرا گم کنی گوهر پاک را دهی هدیه و باژ ضحاک را نه خُرسندی و بردباری ز مرد همه نیک باشد به درمان درد بسی بردباریست کز بددلیست بسی نیز خُرسندی از کاهلیست نترسم ز ضحاک من روز جنگ مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست سپه نیمه ای بر بهو گشت راست به مهراج برشد جهان تنگ و تار شکستند لشکرش را چند بار ازین آگهی نزد ضحاک شد ز بس مهر مهراج غمناک شد اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه : حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/49149