یکی ماهی همی‌بینم، برون از دیده در دیده نه او را دیده‌یی دیده، نه او را گوش بشنیده زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بی‌خود ازان دم که نظر کردم دران رخسار دزدیده گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را زمن دیوانه تر گشتی، زمن بتر بشوریده قدم آیینهٔ حادث، حدث آیینهٔ قدمت در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده یکی ابری ورای حس، که بارانش همه جان است نثار خاک جسم او چه باران‌ها بباریده قمررویان گردونی، بدیده عکس رخسارش خجل گشته ازان خوبی، پس گردن بخاریده ابد دست ازل بگرفت، سوی قصر آن مه برد بدیده هر دو را غیرت، بدین هر دو بخندیده که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست؟ شمس الدین شه تبریز و خون من درین گفتن بجوشیده مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۲۹۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4917