دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده انگشت برآورده اندر دهنم کرده دل از سر غمازی، یک وعده ازو گفته درخواسته من از وی، او نیز کرم کرده عشقش ز پی غیرت، گفتا که عوض جان ده این گفت به جان رفته، جان نیز نعم کرده از بعد چنان شهدی، وز بعد چنان عهدی لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده از هجرعجب نبود این ظلم و ستم کردن کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده ای آن که ز یک برقی از حسن جمال خود این جمله هستی را در حال عدم کرده وان گه ز وجود تو، برساخته هستی را تا جمله حوادث را انوار قدم کرده ده چشم شده جان‌ها، چون نای بنالیده چون چنگ شده تنها، هم پشت بخم کرده بس شادی در شادی، کان را تو به جان دادی وز بهر حسودان را در صورت غم کرده اندر پی مخدومی، شمس الحق تبریزی کی باشد تن چون دل، از دیده قدم کرده؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۳۱۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4939