گفت روزی حکایتی پیری که مرا بُد نشانهٔ تیری کاندر آن روزگار شاهی بود عالم عدل را پناهی بود داد و انصاف و عدل گستردی هرکسی بر ز بِرّ او خوردی گفت روزی به رهزنی در تاخت دید در بند کرده کاله و ساخت بندیی چند دید بسته به بند دزد گریان و بندیان زان خند زود نزدیک راهزن رفتش دُر تحقیق راهزن سفتش گفتش این خنده و گرستن چیست واین چنین مال و بند بستهٔ کیست گفت ما راست این گرستن زار که چنین نعمت از یمین و یسار گِرد کردند از حرام و حلال جمع کردند زرّ و کاله و مال رخت بر باد گشته در بندند برخود و عادلان همی خندند ظلم شد عدل و روز شد شب ما زان همی نشنوند یاربِ ما عادلانیم لیک با فن خویش بند برداشتیم از تن خویش هرکه او عدل خویش بگذارد ظالمی را خدای بگمارد تا برآرد ز مال و جانش دمار ظلم او را به ظلم سازد کار سنایی غزنوی : حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان : حکایت در عدل سلطان گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/49661