جان آمده در جهان ساده وز مرکب تن شده پیاده سیل آمد و درربود جان را آن سیل ز بحرها زیاده جان آب لطیف دیده خود را در خویش دو چشم را گشاده از خود شیرین چنان که شکر وز خویش به جوش همچو باده خلقان بنهاده چشم در جان جان چشم به خویش درنهاده خود را هم خویش سجده کرده بی ساجد و مسجد و سجاده هم بر لب خویش بوسه داده کی شادی جان و جان شاده هر چیز زهمدگر بزاید ای جان تو ز هیچ کس نزاده می‌راند سوی شهر تبریز جان چون شتر و بدن قلاده مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۳۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4977