هله بحری شو و در رو، مکن از دور نظاره که بود در تک دریا، کف دریا به کناره چو رخ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذق رخ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره چو بدان بنده نوازی شده‌یی پاک و نمازی همگان را تو صلا گو، چو موذن ز مناره تو درین ماه نظر کن، که دلت روشن ازو شد تو درین شاه نگه کن، که رسیده‌ست سواره نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره که بود آب که دارد به لطافت صفت او؟ که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره چو بدیدم بر سیمش، ززر و سیم نفورم که نفور است نسیمش زکف سیم شماره تو ازان بار نداری که سبک سار چو بیدی تو ازان کار نداری که شدستی همه کاره همه حجاج برفته، حرم و کعبه بدیده تو شتر هم نخریده که شکسته‌ست مهاره بنگر سوی حریفان، که همه مست و خرابند تو خمش باش و چنان شو، هله ای عربده باره مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۳۷۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4996