هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه؟ که چو سیمرغ ببیند، بجهد مست ز لانه به جز از دست فلانی، مستان باده که آن می برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه بخورد عشق جهان را، چو عصا از کف موسی به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه نه سماع است، نه بازی، که کمندی‌ست الهی منگر سست به نخوت، تو درین بیت و ترانه نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه که خیالات سفیهان، همه دربان الهند نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه نگذارند غران را که درآیند به لشکر که بخندد لب دشمن، ز کر و فر زنانه چو ندیده‌ست نشانه، نبود اسپر و تیرش چو نخورده‌ست دوگانه، نبود مرد یگانه مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۳۷۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4998