تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم، بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم، شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور. در خون و در ستاره و در باد، روز و شب دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام. تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام. اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم. موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم. تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟ ۱۳۳۳ زندانِ قصر احمد شاملو : هوای تازه : شعر گمشده گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/501015