در قرمزِ غروب، رسیدند از کوره‌راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من. تابیده بود و تفته مسِ گونه‌هایشان و رقصِ زُهره که در گودِ بی‌تهِ شبِ چشمِشان بود به دیارِ غرب ره‌آوردِشان بود. و با من گفتند: «ــ با ما بیا به غرب!» من اما همچنان خواندم و جوابی بدانان ندادم و تمامِ شب را خواندم تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم. □ در ژاله‌بارِ صبح رسیدند از جاده‌ی شمال دو دختر کنارِ من. لب‌هایشان چو هسته‌ی شفتالو وحشی و پُرتَرَک بود و ساق‌هایشان با مرمرِ معابدِ هندو می‌مانست و با من گفتند: «ــ با ما بیا به راه...» ولیکن من لب فروبستم ز آوازی که می‌پیچیدم از آفاق تا آفاق و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را و نیمِ روز را خاموش ماندم به زیرِ بارشِ پُرشعله‌ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم. □ در قلبِ نیمروز از کوره‌راهِ غرب رسیدند چند مَرد... خورشیدِ جُست‌وجو در چشم‌هایشان متلألی بود و فکِشان، عبوس با صخره‌های پُرخزه می‌مانست. در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم. برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست سرودم شماره زد با ضربه‌های پُرتپش‌اش گام‌هایمان را. □ بر جای لیک، خاطره‌ام گنگ خاموش ایستاد دنبالِ ما نگریست. و چندان که سایه‌مان و سرودِ من در راهِ پُرغبار نهان شد، در خلوتِ عبوسِ شبانگاه بر ماندگی و بی‌کسیِ خویشتن گریست. ۱۳۳۰ احمد شاملو : هوای تازه : سفر گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/501019