برای میهنِ بی‌آب و خاک خلقِ پروس به خون کشیده شدند ز خشم ناپلئون، و ماند بر سرِ هر راه‌کوره‌ی غمناک گوری چند بر خاک بی‌سنگ و بی‌کتیبه و بی‌نام و بی‌نشان از موکبِ قشونِ بوناپارت بر معبرِ پروس... آنگه فردریکِ وطن‌دوست آراست چون عروس در جامه‌ی زفاف زنش را، تا بازپس ستاند از این رهگذر مگر وطنش را [وین زوجه راست خواهی در روزگار خویش زیباترینِ محصنگان بود در اروپ!] □ هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز می‌نهاد مهتاب در سکوتش بر لاشه‌های بی‌کفنِ مردمِ پروس ــ خاموش شد به حجله‌ی سلطان فردریک شمعی و شهوتی. و آن دَم که آفتاب درخشید بر گورهای گم‌شده‌ی راه و نیمراه [یعنی به گورها که نشانی به جای ماند از موکبِ قشونِ بوناپارت در رزمِ ماگده‌بورگ]ــ خاک پروس را شَهِ فاتحِ گشاده‌دست بخشید همچو پیرهنی کهنه‌مرده‌ریگ به سلطان فردریک، زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس بود سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش! □ بله... آن‌وقت شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت از کشور پروس، که سیراب کرده بود خاکِ آن را از خونِ شورِ زُبده‌سوارانش، کامِ خود را از طعمِ دبشِ بوسه‌ی بانوی او، لوئیز. و از کنارِ آن همه برخاک‌ماندگان بگذشت شاد و مست بگذشت سرفراز بوناپارت. می‌رفت و یک ستاره‌ی تابنده‌ی بزرگ بر هیأتِ رسالت و با کُنیه‌ی نبوغ می‌تافت بر سرش پُرشعله، پُرفروغ. ۱۳۳۸ احمد شاملو : باغ آینه : نبوغ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/501112