سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش می‌آمدند و تپه‌های گُل‌پوشِ بهاری در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده می‌بُرد. به‌کُندی از برابرِ من گذشتند بی‌آنکه به من درنگرند و من ایشان را بازشناختم چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود. در رهگذرِ شراب‌آلوده دعایی می‌خواندند و در مهتابی‌های پُرخاطره چشمانِ پُرخنده‌ی دختران یک دَم به‌نظاره، از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان می‌گرایید □ و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند و از پسِ ایشان جاده‌ی خالی خسته بود. □ می‌دانستم که دیگرباره از این راه باز نمی‌آیند. می‌دانستم که دیگرباره از این راه بازنمی‌آیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود. می‌دانستم. با ایشان گفتم که: «ــ هم دراین جای خواهم ایستاد و چندان که فرزندانِ شما بگذرند پیغامِ شما خواهم گزاشت.» اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰ احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه : رهگذران گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/501122