بی‌گاهان به غربت به زمانی که خود درنرسیده بود ــ چنین زاده شدم در بیشه‌ی جانوران و سنگ، و قلب‌ام در خلأ تپیدن آغاز کرد. □ گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار. نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهای امیدفرسای ماسه و خار، بی‌آنکه با نخستین قدم‌های ناآزموده‌ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم. نخستین سفرم بازآمدن بود. □ دوردست امیدی نمی‌آموخت. لرزان بر پاهای نو راه رو در افقِ سوزان ایستادم. دریافتم که بشارتی نیست چرا که سرابی در میانه بود. □ دوردست امیدی نمی‌آموخت. دانستم که بشارتی نیست: این بی‌کرانه زندانی چندان عظیم بود که روح از شرمِ ناتوانی در اشک پنهان می‌شد. فروردینِ ۱۳۴۰ احمد شاملو : آیدا در آینه : آغاز گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/501130