اینک آهوبره‌یی که مجالِ خود را به تمامی زمان‌مایه‌ی جُستجویش کردم. □ خسته خسته و پای‌آبله تَنگ‌خُلق و تهی‌دست از پَست‌ْپُشته‌های سنگ فرود می‌آیم و آفتاب بر خط‌الرأسِ برترین پشته نشسته است تا شب چالاک‌تَرَک بر دامنه دامن گُستَرَد. □ اکنون کمندِ باطل را رها می‌کنم که احساسِ بطلانش خِفت پنداری بر گردنِ من خود می‌فشارد، که آنک آهوبره آنک! زیرِ سایبانِ من ایستاده است کنارِ سبوی آب و با زبانِ خشکش بر جدارِ نمورِ سبو لیسه می‌کشد؛ آهوبره‌یی که مجالِ خود را به‌تمامی زیان‌مایه‌ی جُستجویش کردم و زلالی‌ِ محبتش در خطوطِ مهربانی که چشمانش را تصویر می‌کند آشکار است. □ آفتاب در آن سوی تپه فروتر می‌نشیند. مرا زمان‌مایه به آخر رسیده که شب بر سرِ دست آمده است و در سبو جز به میزانِ سیرابیِ یک تن آب نیست. ۱۳۴۷ احمد شاملو : مرثیه‌های خاک : حکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/501156