برجه ز خواب و بنگر، صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی؟ وقت می است و مستی
آخر درین کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی، برجه، بکوب دستی
دستی، قدح پرستی، پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان، هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیدهاش ندیده، گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی میداد رایگانی
از قطره قطرهٔ او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم، بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان؟ گفتار دم بریده
با این همه، دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیییی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را؟
کی داند آفرین را این جان آفریده؟
با این که می نداند، چون جرعهیی ستاند
مستی خراب گردد، از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را؟
بیرون نجستهیی تو زین چرخهٔ خمیده
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5017