آبی بلند را می اندیشم ، و هیاهوی سبز پایین را. ترسان از سایه خویش ، به نی زار آمده ام. تهی بالا را می ترساند ، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود. دشمنی کو ، تا مرا از من برکند ؟ نفرین به زیست : تپش کور ! دچار بودن گشتم ، و شبیخونی بود. نفرین ! هستی مرا برچین ، ای ندانم چه خدایی موهوم! نیزه من ، مرمر بس تن را شکافت و چه سود ، که این غم را نتواند سینه درید. نفرین به زیست : دلهره شیرین ! نیزه ام - یار بیراهه های خطر - را تن می شکنم. صدای شکست ، در تهی حادثه می پیچد . نی ها بهم می ساید. ترنم سبز می شکافد: نگاه زنی ، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند. ترس بی سلاح مرا از پا می فکند. من - نیزه دار کهن - آتش می شوم. او - دشمن زیبا- شبنم نوازش می افشاند. دستم را می گیرد و ما - دو مردم روزگاران کهن- می گذریم. به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان ، گهواره روان را نوسان می دهیم. آبی بلند ، خلوت ما را می آراید. سهراب سپهری : آوار آفتاب : آوار آفتاب : خوابی در هیاهو گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/502034