ایوان تهی است ، و باغ از یاد مسافر سرشار. در دره آفتاب ، سر برگرفته ای: کنار بالش تو ، بید سایه فکن از پا در آمده است. دوری، تو از آن سوی شقایق دوری. در خیرگی بوته ها ، کو سایه لبخندی که گذر کند ؟ از شکاف اندیشه ، کو نسیمی که درون آید ؟ سنگریزه رود ، برگونه تو می لغزد. شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید. ترا از تو ربوده اند، و این تنهایی ژرف است. می گریی، و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی. سهراب سپهری : آوار آفتاب : آوار آفتاب : در سفر آن سوها گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/502035